اتفاق اتفاقی


SS501 story

داستان هایی از دنیای دابل اسی ها

نفس شرمنده سرشو انداخت پایین هیونگ هم ماشینو روشن کرد و رفت نفس باتعجب بهش نگاه کرد وگفت:کجا میریم؟؟

هیونگ:بقیه اینجور موقع ها کجا میرن؟؟؟کارتون خوابی دیگه

نفس لبخندی زد واقعا خوشحال بود هیونگ حتی توی اون لحظه ام شوخه تصور کرد یه لحظه هیون جای اون باشه سریع چهرش رفت تو هم زیر لب گفت:اوووق پسره ی خودخواه فک میکنه از دماع فیل افتاده ...حال ادم رو بهم مبزنه .....

هیونگ:میدونی بد تر از کارتون خوابی چیه؟؟

نفس:چی؟؟؟

هیونگ:این که اولین خاطره کارتون خوابی من بدبخت همراه یه دختر دیوونه است که خودگویی میکنه

نفس:اخه کارتون خوابی هم چیزیه که تومیخوای اولین خاطر تو ازش خوب باشه؟؟

هیونگ یه پوزخندی زد و هیچی نگفت یا به عبارتی کم اورد یه ان چشم نفس به لب هیونگ افتاد خیلی ورم کرده بود خون هم توش جمع شده بود کلا وضع لبش خیلی خراب بود

نفس: تو که میدونستی میخوری چرا گفتی بزن/؟؟؟

هیونگ:ای بابا من از کجا میدونستم این حیوون اینجوریه؟؟؟نامرد یه تعارف هم نکرد بی برو برگشت زد

نفس خندش گرفته بود:اخه کتک زدن هم تعارف داره؟؟؟

هیونگ: قبلا اینقدر هار نبود ...قبلنا اینجوری نمیزد تو گوشم...حداقل یه ندایی میداد میخواد بزنه تا من جا خالی بدم یا مثلا تعارفی بفرماییدی چیزی

نفس تعجب کرد:یعنی تا حالا دعواتون نشده بود؟؟

هیونگ:نه هیچ وقت اینجوری دعوا نکرده بودیم شاید در حد لفظی بوده باشه ولی به جسمانی نرسیده بود که به خاطر وجود پربرکت شما رسید

نفس واقعا ناراحت شد . با خودش  فکر کرد علاوه بر این که هیچ سودی نداره همش ضرر هم داره اما یه لحظی یاد وقتی افتاد که هیونگ صداش کرد (نفس) و دوباره کیلو کیلو قند تو دلش اب شد همینجور داشت با خودش میخندید عینهو دیوونه ها

هیونگ:نه بابا شکم به یقین تبدیل شد تو کلا اجاره که چه عرض کنم فروختی

نفس از شوک در اومد :ها ؟؟با منی؟؟

هیونگ:میگم تیمارستان که بهتر از کارتون خوابیه ..بیا بریم تیمارستان ..اونجا هم جای خواب داریم هم بهمون غذا میدن فوق فوقش فقط بهمون یه زنجیر هم وصل میکنن

نفس:مثل این که توخیلی نیاز داری برو من جاتو تنگ نمیکنم ............... باز چشمش به لب هیونگ افتاد این زخم واقعا عصبانیش میکرد این که به خاطر اون اینجوری شده عصبیش میکرد

سرشو به طرف پنجره برد تا بیش تر از این عصبانی نشه نگاهش به یه داروخونه افتاد دادزد :وایسا هیونگ سراسیمه و نگران زد کنار خیابون وبا نگرانی گفت چی شده؟؟؟

نفس نگاهی به قیافه نگران هیونگ کرد وگفت:هیچی بابا فقط میخواستم اینجا یه چیزی بخرم

هیونگ نفسشو که تا اون موقع از نگرانی حبس کرده بود داد بیرون وگفت:خیلی دیوونه ای همچین گفت وایسا من فکر کردم شاید داری میمری...

نفس:مثل این که خیلی دوست داری بمیرم

هیونگ:اون که درش شکی نیست اما زیرلب خیلی اهسته گفت:"خدا نکنه

نفس خواست در ماشینو باز کنه بره بیرون اما یادش اومد اون که هیچ پولی نداره

نفس:ببین ...چیزه ...

هیونگ:چیزه؟؟

نفس:چیز...میگم

هیونگ:چیز و ضحر مار بنال ببینم چی میخوای

نفس:خوب من که پول ندارم

هیونگ کارتشو در اورد داد به نفس وگفت:میمردی از اول بگی حالا چی میخوای بخری؟؟؟

نفس :به توچه؟؟

هیونگ:خیلی پررویی ..من چندمین نفریم که یهت میگم؟؟

نفس:شمارشش از دستم رفته

هیونگ:واقعا که

نفس پیاده شد و رفت طرف داروخونه ....داروخونه ی بزرگی بود ویه قسمتش کلا مال لوازم ارایشی بود

نفس :ببخشید اقا یه پماد واسه زخم میخوام

فروشنده:ببخشید خانوم من شمارا جایی ندیدم؟؟؟

نفس کلافه نفسشو داد بیرون :میشه بجای این سوال جواب منو بدین؟؟

فروشنده :ولی خانوم من شما را یه جایی دیدم

نفس:خوش به سعادتتون حالا جواب منو میدین یا برم؟؟

فروشنده:بله بله ...چه نوع پمادی میخواین؟؟؟

نفس:یه پمادی که واسه ورم زخم خوب باشه

فروشند :یه چند دقیقه صبر کنید

فرشونده رفت تا پماد بیاره در همین حین نفس از بیکاری شروع کرد به برانداز کردن مغازه نگاهش به قسمت لوازم ارایشی افتاد یه دختر دید که داشت خودشو تو اینه نگاه میکرد ومدام لوازم ارایشی تست میکرد تو دلش گفت این چقدر شبیه پارازیت خودمونه ...همینجور داشت نگاهش میکرد که موهای بلندش توجهشو جلب کرد ایندفعه شکش به یقیقن تبدیل شد خودشه رفت جلو وایستاد کنارش ولی اون کلا تو اینه بود وحواسش به اطرافش نبود

نفس:خوشگلی بابا... بسه

راضیه با تعجب برگشت که ببینه این صدای اشنا از کجاست با دیدن نفس خیلی تعجب کرد

راضیه:اوا نفس خودتی ؟؟؟

نفس:نه نیستم ..روحمه داره با تو حرف میزنه

راضیه یه دفعه شروع کرد به قهقهه زدن و همه برگشتن با تعجب به راضیه نگاه کردند

نفس:چته دیوونه؟؟؟حالت خوب نیست؟؟؟

راضیه بین خنده بریده بریده گفت:و..ای....ع..جب ....سو ....تی بزرگی دادی

نفس یه نگاه وحشتناکی به راضیه انداخت و پوززخندی زد وگفت:شما به ارایشتون برس این حرفا بهت نمیاد

یه دفعه صدای فروشنده بلند شد :خانوم مگه شما پماد نمیخواستید؟؟

نفس:بله بله الان میام

فروشنده پمادو گذاشت رو پیشخون وگفت:چیز دیگه ای نمیخواید؟؟؟

نفس:یه چسب زخمم میخوام ..لطفا از اونای بدین  که جای زخم نمیمونه

فروشنده:بله چشم ...

تو این فرصت که فروشنده رفت چسب زخم بیاره راضیه یه چند تا رژ خرید وامد پیش نفس..

راضیه:چسب زخم واسه چی میخوای؟؟؟نکنه هیونگ جون  کتکت زده؟؟؟

نفس:تا حالا کسی بهت گفته ادای ادمای جلف و جنتلمن را در نیار چون بهت نمییاد

راضیه:برو بابا بی جنبه

نفس:بهتره بس کنی

راضیه :باشه ...اتش بس

نفس هیچی نگفت ...فروشنده چسب زخم را اورد وگفت :بفرمایید....

نفس کارتو داد وگفت:با کارت حساب کنید  

فروشنده:رمز؟؟

نفس دست پاچه شد حالا رمزاز کجا بیاره

نفس:ببخشید اقا یه لحظه من میرم و رمزو بپرسم

فروشنده:مشکلی نیست ..ولی من یه جایی شمارا دیدم

نفس:وای خواهش میکنم بیخیال بشین

فروشنده:بله بفرمایید

نفس سریع رفت ورسید به ماشین زد به پنجره

هیونگ پنجره را اورد پایین:دوباره چته >>؟؟؟فقط لطفا چیزه چیزه نکن

نفس:رمز؟؟

هیونگ:اهان ...55501

نفس:اوه اوه چقدر عاشق گروهشه اقا

هیونگ :برو تا نظرم عوض نشده

نفس یه لبخندی زد ورفت

بالاخره حساب کرد و اومد بیرون راضیه هم اومد دنبالش

بین راه همش چرت وپرت میگفت

راضیه:خیلی حال کردی نه ؟؟نفس هیچی حواب نداد

نفس:........................

راضیه:اخه حتما باید رو صحنه اینکارو را کنید؟؟

نفس:.................

بالاخره رسیدن به ماشین  و نفس هم از دست چرت وپرت های راضیه راحت شد

رفت سوار شد ودرو بست راضیه همونجا وایستاد هیونگ با دیدن راضیه شیشه را اورد پایین وگفت:ببینم شما همون راج کاپور نیستید؟؟؟

راضیه از شدت عصبانیت لبش میلرزید

راضیه:خواهشا ..التماسا ...اسم منو درست تلفظ کنین یا اصلا تلفظ نکنید

هیونگ:به من چه ؟؟اسمای شما اینقدر عجق وجقن

راضیه خواست راهشو بکشه بره که یه دفعه هیونگ گفت:وایسین راج کاپور خانوم

راضیه:من راضیه ام نه راج کاپور

هیونگ یه کارتی از جیبش در اورد وگفت:یه لباس مناسب بپوشین وبرین به این کلوب وبگین از طرف کیم هیونگ جون دعوتید  و اصلا نذاشت راضیه حرف بزنه یا سوالی بپرسه سریع گازشو گرفت و رفت

بین راه نفس پرسید:واسه چی گفتی راضیه بره کلوب

هیونگ:خودت میفهمی...

همینجور داشتن میرفتن یه دفعه نفس گفت:میشه بزنی کنار؟؟؟

هیونگ:باز میخوای چی بخری؟؟

نفس:وایسا

هیونگ وایستاد

نظرات شما عزیزان:

saghi
ساعت2:10---3 تير 1394
عزیزم تو این داستان به این خوبی چرا به اوپا هیون توهین می کنی خوب منم یک داستان بنویسم و از اوپا هیونگ تو داستان بد بنویسم؟!
از دماغ فیل افتاده و خودخواه دیگر چیه من واقعا ناراحت شدم


saghi
ساعت1:58---3 تير 1394
عزیزم داستانت عالیه ...

ولی اونا هیون را خیلی خشن و بد تو قالب داستان گذاشتی من واقعا ناراحت شدم<img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(1).gif" width="18" height="18">


انیتا
ساعت13:22---23 تير 1392
ینی منو می کشی تا قسمت بعدو بزاری .....

زوووووووووووووود
پاسخ:ببخشید یه مشکلی برام پیش اومده بود به اینترنت دسترسی نداشتم قول میدم از این به بعد زود زود بزارم.


هیولینا
ساعت20:20---20 تير 1392
سلام اونی خوبی؟!داستانت عالیه دست همه ی نویسنده هارو از پشت بستی.قسمت بعدو کی میذاری؟داستان منو هم بخون و نظر هم بده.منتظرتم گلم بووس
پاسخ:ممون ..من که میدونم هم داستانم عالیه هم نویسندگیم هم خودم(اعتماد به نفس کاذبو حال میکنی؟)میام داستان تو هم میخونم.


غزاله
ساعت12:57---20 تير 1392
سلام عزیزم خییییلی قشنگ بود داستانت

یه سری هم به وب من بزن ولی من تازه کارم
پاسخ:مرسی میدونم داستان حرف نداره.بهت سر میزنم.منم تازه کارم این اولین داستانمه


زهرا
ساعت12:13---20 تير 1392
نمی خوای قسمت بعدیو بزاری ؟ من تو خماریم

asal
ساعت7:30---18 تير 1392
سلام من از قسمت اول تا اینجارو دنبال کردم و بیصبرانه منتظر قسمت بعدیم لطفا هر چه زودتر بذارش مرسی
پاسخ:خوشحالم که داستان منو دنبال میکنی ..قسمت جدید گذاشتم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ شنبه 8 تير 1392برچسب:, ساعت 19:12 بـ ه قـلمـ نفس خانوم



طراح : صـ♥ـدفــ